و راستين خويش را از دست داد، و مردم دنيا پرست و زبون و گستاخ امام را تنها گذاردند، و حق و قدر و پايگاه بلند و آسمانيش ا نشناختند و امام هم براى پرهيز از هرگونه تفرقه كه وحدت مسلمانان را تهديد مى كرد بناچار به قبول چنان حكومتي تن در داد، ولى اين تحمل دردناك هم چنان كه خود در خطبهء شقشقيه اش فرمود، چنان دردناك بود كه گوئى خارى در چشم و استخوانى در گلو دارد.
امام حسن عليه السلام هم با فراست خدادادى اش مرارت اين حق كشى را درك مى كرد، و اين زشتكارى همواره در برابرش چهره مى نمود، و آن كس را كه در جايگاه پدرش نشسته بود را دشمن مى داشت و از كردار أو انتقاد مى كرد.
چنان كه روزى ابوبكر بر منبر سخن مى گفت و امام كه در آن وقت كودكى هشت ساله بود به مسجد آمد و بر أو بانگ زد و گفت: اى ابوبكر از منبر پدرم پائين بيا و از منبر پدر خودت بالا برو (1).
همچنين اگر مشكلى براى حكومت پيش مى آمد و از گشايش آن ناتوان بودند به امام على عليه السلام پناه مى جستند و از أو يارى مى خواستند و امام گاهى خود به آنان پاسخ مى داد و زمانى آن را به فرزندش حسن عليه السلام وا مى گذاشت.
از جمله گويند عربى نزد ابوبكر آمد و گفت: در حال احرام حج چند