فرمود چه مى خواهى؟ گفت پدرت گروه قريشيان را از اول تا به آخر كشته و مردم از أو كينه ها بدل دارند، آيا حاضرى أو را از خلافت خلع كنى تا ما تو را به زمامدارى برگزينيم، امام عليه السلام كه گوئى عقرب خيانت أو را نيش زده بود فرياد زد: نه به خدا قسم چنين كارى انجام پذير نيست، امام از گمراهى و سركشى عبيدالله و انحراف أو از طريق حق به فرياد آمد مثل اينكه مرگ أو را در اين جنگ مى ديد كه به أو فرمود: مثل اينكه كشتهء تو را امروز يا فردا در ميدان جنگ مى بينم، شيطان تو را فريب داده و چنان زينت بخشيده كه خود را آراسته اى و عطر زده اى تا اينكه زنهاى شام تو را ببينند و فريفته ات شوند، ولى به زودى خداوند تو را به خاك مرگ خواهد افكند.
عبيدالله شر مسار و حيرت زده به جانب معاويه بازگشت و ما جرا را به أو گفت، معاويه با اندوه جواب داد: أو پسر همان پدر است، عبيدالله همان روز به معركهء جنگ در آمد و خيلى زود بدست يكى از مردان همدان كشته شد، امام كه در ميدان جنگ مى گذشت مردى را ديد كه كشته اى را مى كشد كه نيزه اى در چشمش فرو رفته و پاهايش همچنان بر ركاب اسب گير كرده است، به اطرافيانش گفت: ببينيد اين مرد كيست؟ گفتند: مردى از همدان است، فرمود: كشته كيست؟ گفته شد: عبيدالله بن عمر، امام شادمان شد و فرمود: خدا را از اين پيروزى شكر مى گويم.
حضرت على عليه السلام چون وضع را به اين گونه ديد يارانش را آماده نبردى عمومى كرد و معاويه نيز مهياى جنگ شد و دو گروه بهم در آويختند، امام حسن عليه السلام مردانه به سپاه دشمن حمله برد و به اقيانوس مرگ فرو رفت، چون امام على عليه السلام فرزندش را در مهلكه مرگ گرفتار ديد