تو عين فاتحه اى، بلكه سر بسمله اى صبا ز لطف چو عنقا برو بقله قاف كه آشيانهء قدس است و شرفهء اشراف چو خضر در ظلمات غيوب زن قدمى كه كوى عين حياتست و منبع الطاف بطوف كعبهء روحانيان به بند احرام كه مستجار نفوس است وللعقول مطاف به طرف قبلهء اهل قبول كن اقبال بگير كام ز تقبيل خاك آن اطراف بزن به قائمه عرش معدلت دستى بگو كه اى ز تو بر پا قواعد انصاف به درد خويش چرا درد من دوا نكنى به محفلى كه بنوشند عارفان مى صاف به جام ما همه خون ريختند جاى مدام نصيب ما همه جور و جفا شد از اجلاف منم گرفته به كف نقد جان، توئى نقاد منم اسير صروف زمان، توئى صراف شها بمصر حقيقت تو يوسف حسنى من وبضاعت مزجاة واين كلافه لاف رخ مبين تو، آئينه تجلى ذات مه جبين تو نور معالى اوصاف
(٣٧١)