شرح إحقاق الحق - السيد المرعشي - ج ٣٢ - الصفحة ٦٢٥
دستهاى مرا قطع نمايند.
حضرت امير كبير صلوات الله على نبينا وعليه فرمود: چون هنوز از تو فعلى صدور نيافته كه مستحق عقوبت باشى چگونه تراقصاص نمايم؟ اما مخبر صادق صلى الله عليه وسلم مرا از اين كار اخبار كرده است وميدانيم كه قول وى بصدق اقتران دارد.
ودر روايتى آنكه عبد الرحمن همچنان در مقام استبعاد بود تا شاه مردان گفت كه ترابخدا سوگند ميدهم راست بگوكه تربيت كنندهء تو در طفوليت يهوديه بود؟ گفت:
آرى، آن حضرت روى از وى بگردانيد.
ودر شواهد النبوه است كه از (به) ابن ملجم فرمود كه تراهيچ دايهء يهوديه بود كه ترا اى شقى واى عاقر ناقهء صالح مى گفت؟ گفت: بلى بود.
ونيز در روضة الاحباب است كه چون عبد الرحمن بكوفه رسيد قطامه راكه در عرب بكمال حسن وجمال ضرب المثل بود طالب او گرديد، قطامه آن تزويج را به قتلعلي بن أبي طالب تعلق نمود، عبد الرحمن گفت: من خود جهت اين امر بكوفه آمده ام.
(إلى أن قال:) وبه ثبوت پيوسته كه در آن ايام كه شهادت حضرت شاه ولايت نزديك رسيد چند بار به كنايه صريح از اين معنى اخبار نمود.
(إلى أن قال:) ونقل است كه: در ماه رمضان سنهء اربعين روزى حضرت امير المؤمنين به نصيحت خلائق بر منبر اشتغال مى فرمود در امام حسن رضي الله عنه نظر كرده گفت: اى پسر من از ماه چند روز گذشته اند؟
جواب داد كه سيزده روز، پس در امام حسين نگريست فرمود كه يا بنى از اين ماه چند روز باقى مانده اند؟ گفت: هفده روز. شاه ولايت مآب دست به محاسن مبارك فرود آورده گفت: در همين ماه بدبخت ترين مردم آخر زمان لحيهء مرا از خون سر من خضاب كند، وبيتى چند بر زبان الهام بيان راند، مضمون آن كه قتل من ميخواهد مردى از قبيلهء مراد ومن با او نكوئى ميخواهم.
(إلى أن قال:) وبه صحت پيوسته كه در ماه مذكور حضرت امير المؤمنين علي رضي الله عنه شبى در خانهء امام حسن در خانه امام حسين رضي الله عنهما افطار مى نمود وزياده از لقمهء تناول نمى فرمود وميگفت بيش از شبى چند مهمان شما نيم.
(إلى أن قال:) ومروى است كه: در آن شهر كه شهادت امير المؤمنين على مقدر بود آن حضرت دختر خود ام كلثوم را گفت كه اى فرزند من مى بينم كه از اين صحبت روح پرور عنقريب ميان ما منقطع مى گردد وطائر نفس نفيس قالب ما شكسته به مرافقت متواطنان ملاء اعلى مى پيوندد. ام كلثوم قطرات اشك از سحاب ديده فرو باريده گفت: اى پدر من اين چه خبر محنت اثر است واين چه كائن پرشور وشر اين نه قضيه است كه بگوش توان شنيد ونه غصه ايست كه از شكايت او ايمن توان بود، حضرت امير فرمود: اى فرزند بجان پيوند كدام دل است كه از اين اندوه پاره نيست وكدام جان است كه در وقت قضاى ايزدى بيچاره نه دوش حضرت رسالت را در عالم رؤيا مشاهده نمودم كه بدست مبارك اشاره نموده ومرا نزديك خود طلبيده ميگفت كه اى على بجانب من بياكه ترا هيچ باكى نيست وآنچه برتو واجب بود ادا نمودى.
ودر روايتى آنكه حضرت ولايت مآب خواب خود را باحسن مجتبى عليه السلام تقرير فرموده حضرت امام حسن متأثر گشت اظهار گريه وزارى نمود. واتفاق جمهور است كه در آن شب حضرت ولايت تا سحر بطاعت مشغول بود ومطلقا خواب نفرمود وساعت به ساعت بيرون آمده در آسمان نگريست ومى گفت: صدق رسول الله والله كه حضرت رسول الله صلى الله عليه وسلم دروغ نگفت، پس چيز باز ميدارد كشندهء مرا از كشتن من وبر همين منوال ميگذرانيد تا وقت آن آمد كه به مسجد رود تجديد وضو كرد وميان همايون بست وچون از خانه بيرون آمد بميان سراى رسيد بطى چند كه در آن جا بوده در روى حضرت امير بانگ ميكردند وبقولى دامن آن حضرت را گرفتند، يكى از خادمان چوبكى بر آن مرغان زد، حضرت امير فرمود كه دست از آنها برادر كه نوحه كنندگان اند بر من.
آنگاه حضرت ولايت پناه مسجد شتافته چنانچه شيوهء ستوده اش بود بانگ گفت:
(إلى أن قال:) وچون آوازهء اذان بگوش قطامه ملعونه رسيد ابن ملجم لعين را گفت:
اينك على بانگ نماز ميگويد، آن بدبخت به مسجد شتافته (إلى أن قال) وچون حضرت امير المؤمنين علي عليه السلام از اداى اذان فارغ گشت وقدم در مسجد نهاد ابن ملجم تيغ بر فرق همايون زده گفت: الحكم لله.
ودر روايتى آنكه: ابن ملجمصبر كرد تا حضرت امير به محراب ايستاد واحرام نماز بست وسجدهء اول بجا آورده چون سر از سجده برداشت آن شقى شمشير فرود آورده وبه اتفاق مؤرخان آن تيغ نيز به همان موضع آمد كه روز حرب خندق عمرو بن عبدود زخم زده بود تا مغز سر آن سرور شكافت. امير المؤمنين على رضي الله عنه فرمود كه: فزت برب الكعبة. يعنى سوگند به پروردگار كعبه كه به مطلوب خويش فائز شدم. وامام حسن را گفت كه شرائط امامت بجا آورد وبا مردم نماز گزارد.
(إلى أن قال:) چون مردم جمع آمده از حضرب امير پرسيد كه ضارب اين زخم كيست؟ فرمود كه خداى تعالى او را ظاهر گرداند.
(إلى أن قال:) ابن ملجم در آن صباح شمشير خون آلود در دست گرفته در كوچه هاى كوفه ميدويد، مردى از بنى عبد قيس پيش آمد گفت: تو كيستى؟ گفت:
عبد الرحمن بن ملجم. گفت: اى لعين امير المؤمنين را تو زخم زده باشى. خواست كه انكار كند خداى تعالى در زبانش انداخت كه آرى، آن شخص فرياد بر آورده ومرمان را خبر كرد تا ابن ملجم را گرفتند.
(إلى أن قال:) وشاه ولايت پناه را بخانه بردند، اولاد امجاد وبنات مكرمات وزوجات مطهرات چون آن حضرب را به آن حال ديدند ومشاهده كردند فرياد زارى وناله وبيقرارى به اوج فلك رسانيده وجيب شكيبائى بدست اضطراب چاك زده..
وضعف، آن حضرت ساعت بساعت سمت تزايد ميگرفت والم زخم لحظه بلحظه تضاعف مى بذيرفت وچون زمان رحلت نزديك آمد، امام حسن وامام حسين را نصايح سودمند به تقديم رسانيده ودرباره ايشان دعوات اجابت آيات بر زبان آورده بعد از آن مرغ روح مطهرش بجانب عالم بالا پرواز نمود.