- فح - ز بس كه علم ز عالم رميده در عجبم * كه نقش علم به عالم چسان گرفته قرار؟
درين زمانه كه خورشيد فضل را بمثل * سهاى جهل بود پيش ديده آينه دار در اين زمانه كه شعر و شعير را به قياس * مميزى نبود غير دفتر و خروار مر كه بندگى اهل فضل شد قسمت * مرا كه خدمت اهل كمال باشد كار ببين كه گلبن اميد من چه بخشد بر * ببين كه نخل تمناى من چه آرد بار بس است شكوه زمانى خموش شو قوسى * به شكوه چند خود و خلق را دهى آزار؟
ز فقر شكوه كنى ودل تو گنج گهر * ز خلق رنجه شوى و زبانت آتش بار گرت فلك نه به وفق رضا كند گردش * ورت زمانه نه بر مدعا بود در كار به آفتاب توسل نما كه عرض كند * شكايت تو به قطب صدور وفخر كبار چه آفتاب چه آفتاب كه در آسمان تعظيمش * چو آفتاب بود صد هزار خدمتكار ز بحر خاطر من باز مطلعى سر زد * كه چشم عقل نديد آنچنان در شهوار مسبحان زواياى اين كبود حصار * ز بام عرش ندا مىكنند ليل و نهار كه باد تا ابد اندر پناه فضل خداى * سر صدور افاضل ز عمر بر خور دار خليل خلق و مسيحا دم و كليم قدم * فرشته طينت و يوسف خصال و خضر شعار سحاب چرخ شكوه آفتاب كيوان قدر * محيط كوه وقار آسمان بحر ايثار جمال چهره دين نور ديده اسلام * سپهر فضل و معالى جهان حلم و وقار فروغ نور الهى أمير نور الله * كه دانش از دل او مستضى است ليل و نهار چو مهر كز پس صبح دوم نمايد روى * نمود بعد دوم مطلع سوم ديدار زهى ضمير تو خورشيد عالم اسرار * كمال پيش كمال تو نا تمام عيار سپهر دست تو را گفته دجله مواج * زمانه طبع تو را خوانده قلزم ز خار جهان به مهر تو مشعوف و تا ابد مشعوف * خدا ز خصم تو بيزار و از ازل بيزار تو علتى و فنون فضائلت معلول * تو مركزى و فحول افاضلت پرگار