مسلط كند تا ايشان را بدانچه شايسته آنند دچار گرداند.
بگذريم، كوفيان در خواب غفلت بودند كه چه كردند، حضرت زينب آن شير زن ميدان كربلا، آن زاده على مرتضى، و دختر بزرگ فاطمه زهرا، سالها در اين شهر با حشمت و جلال زندگى كرده بود، همه أو را به عنوان دختر رهبر خود مى شناختند و قداست او را به خاطر داشتند، اكنون أو را همراه خيل اسيران، اسيرانى كه عنوان خارجى داشتند، مى ديدند.
حضرت زينب كه از گذشته و حال اين مردمان خبر داشت موقع را غنيمت شمرد و به ايراد سخن پرداخت، مردم گوئى صداى آشنائى را مى شنيدند، حنجره حنجره على، و صدا صداى على بود، راستى اين على است كه با ايشان سخن مى گفت، آرى اين گونه بود چرا كه أو از زبان على (عليه السلام) و از غصه هاي درونى أو سخن مى گفت:
" مردم كوفه، مردم مكار خيانت كار، هرگز ديده هايتان از اشك تهى مباد، هرگز ناله هاتان از سينه بريده نگردد، شما همانند زنى هستيد كه چون آنچه داشت مىريسيد، به يك بار رشته هاي خود را پاره مى كرد، نه پيمان شما را ارجى است و نه سوگند شما را اعتباري، جز لاف، جز خودستائى، جز همانند كنيزكان آشكارا تملق گفتن و در نهان با دشمنان همكارى كردن، چه داريد.
شما همانند گياه سبز و تازه اى هستيد كه بر توده سرگينى رسته باشد، و مانند گنجى هستيد كه گورى را بدان اندوده باشند، چه بد توشه اى براى آن جهان آماده كرده ايد، خشم خدا و عذاب دوزخ، گريه مى كنيد، آرى به خدا گريه كنيد كه سزاوار گريستنيد، بيشتر بگرييد و كم بخنديد.