بدستور يزيد سر امام حسين (عليه السلام) را در ميان طشتى نهادند، يزيد با چوبى كه در دست داشت به دندانهاى مبارك امام زده و اشعارى كه يادآور كينه هاي جاهلى بود را مى خواند.
أو مى خواست بدين وسيله شادى خود را ابراز داشته و به حاضرين قدرت خود را بنماياند، اما شير زن ميدان كربلا و دختر شجاع زهراى مرضيه اين شادى را در كامش مبدل به زهر ساخت و چنين سخن گفت:
" خدا و رسولش راست گفته اند كه پايان كار كسانى كه كار بد انجام دادند، اين بود كه آيات الهى را دروغ خوانده و آنها را مسخره مى كردند، يزيد! چنين مى پندارى كه چون اطراف زمين و آسمان را بر ما تنگ گرفتى و ما را مانند اسيران از اين شهر به آن شهر بردند، ما خوار شده و تو عزيز گشتى؟ گمان مى كنى با اين كار ارزش تو زياد شده است كه اين چنين به خود مىبالى و بر اين و آن تكبر مى كنى؟ وقتى مى بينى اسباب قدرتت آماده و كار پادشاهيت منظم است از شادى در پوستت نمى گنجى.
نمى دانى اين فرصتى كه به تو داده شده است براى اين است كه نهاد خود را چنانچه هست، آشكار كنى، مگر گفته خدا را فراموش كرده اى:
كافران مى پندارند اين مهلتى كه به آنها داده ايم براى آنان خوبست، ما آنها را مهلت مى دهيم تا بار گناه خود را سنگين تر كنند، آنگاه به عذابى مى رسند كه مايه خوارى و رسوايى است.
اى پسر آزاد شدگان! اين عدالت است كه زنان و دختران و كنيزكان تو پس پرده عزت بنشينند و تو دختران پيغمبر را اسير كنى، پرده حرمت آنان را بدرى، صداى آنان را در گلو خفه كنى، و مردان بيگانه، آنان را بر پشت شتران از اين شهر به آن شهر بگردانند؟! نه كسى آنها را پناه دهد، نه