مى خواستى، چون بنده اى كه به دامان آقايش درآويزد، و من تو را از مرگ رهانيدم، و اكنون معاويه را به قتل من بر مى انگيزى، و اگر آن روز معاويه با تو بود أو هم با عثمان كشته مى شد، حال هم تو و معاويه كمتر و ناتوان تر از آنيد كه بتوانيد به من گستاخى كنيد.
و اكنون گمان مى برى كه من بر بردبارى معاويه زنده مانده ام، به خدا قسم كه معاويه خودش را بهتر از هر كس مى شناسد، و از اينكه حكومت را به أو واگذار كرده ايم سپاس گزارتر است، و اكنون وجود تو همچون خارى در چشمش خليده كه نمى تواند ديده بر هم نهد، و اگر بخواهم مى توانم سپاهى بر اهل شام برانگيزم كه جهان بر أو تنگ شود و از حملهء سواران به ستوه آيد، و در آن وقت فرار كردن و نيرنگ و پرگوئى تو را سودى نخواهد بخشيد.
و ما كسى نيستيم كه پدران بزرگوار و فرزندان نيكوكارمان ناشناخته باشند، حال اگر راست مى گويى آزادى.
معاويه به مروان فرياد زد و گفت: من گفتم كه به اين مرد گستاخى نكن و تو نپذيرفتى و به چنين خوارى و تحقيرى گرفتار شدى، آخر تو مانند أو نيستى، و پدرت به مقام پدر أو نمى رسد، تو پسر مردى رانده شده و دور افتاده اى، اما پدر أو پيامبر بزرگوار خداست، و چه بسا كسانى كه با پاى خود به قبرستان رفته و گور خور را مى كنند.