افتخار كنى، تو رها شده اى و پدرت طرد شده پيامبر است، و تو هر روز از پستى به بدى مىگرائى و در اين دو گرفتارى، آيا فراموش كردى آن روز كه دست بسته تو را به حضور أمير المؤمنين عليه السلام آوردند، و با چشم خود شيرى را ديدى كه از چنگالش خون مى چكيد، و دندانهايش را به هم مى فشرد، و مفهوم اين شعر را مىنگريستى:
شيرى كه چون شيران فريادش را بشنوند، سراسيمه فرار كنند و سرگين اندازند.
ولى أمير المؤمنين عليه السلام تو را بخشيد و از خفقان مرگ رها شدى، و نفس تنگت كه نمى گذاشت آب دهانت را فرو برى، باز شد و به حال آمدى، اما بجاى آنكه سپاس ما را بگذارى به بدگوئى ما پرداختى و جسارت ورزيدى، در صورتى كه مى دانى ما هرگز ننگى بر دامانمان ننشسته و خوار و خسران به سراغمان نيامده است.
و اما تو اى زياد، به قريش چه كار دارى، كسى براى تو نسب درست و شاخهء برومند، و پيشينهء استوار، و جايگاه رشد ارزشمندى نمى شناسد، مادرت زنى زناكار بود كه مردهاى قريش و بدكاران عرب با أو رابطه داشتند، و وقتى كه به دنيا آمدى پدرت معلوم نبود تا اينكه اين مرد - و به معاويه اشاره كرد - پس از مرگ پدرش تو را برادر خود خواند.
در اين صورت به چه چيزى افتخار مى كنى، تو را همان رسوائى مادرت بس است، و در افتخار ما همين كافى است كه جد ما رسول