و مولايشان دادند، و تنها مالى كه پدرش براى دختر خود و پاره تنش بجاى گذاشته بود را غاصبانه از او ربودند، خانه اش را به آتش كشيدند، و او را در ميان در و ديوار، يا در حقيقت مرگ و زندگى قرار دادند، و حتى جان فرزند شش ماهه اش را گرفتند، تا آنجا كه مجبور شد در آن بى كسى و تنهائى به كنيزش فضه پناه برده و بگويد: فضه مرا درياب كه محسنم را كشتند.
او در بستر مرگ قرار داشت، مرگى كه از ناحيه افرادى كه از دو لب پيامبر و با دو گوششان شنيده بودند كه مى فرمايد: " هر كس فاطمه را بيازارد مرا آزرده، و خداوند براى غضب او غضبناك است "، بر آن حضرت وارد آمده بود، آنان كه زندگى زودگذر دنيا چشمانشان را پر كرده و عشق به رياست دنيوى وجودشان را لبريز ساخته، و خداى خود را به فراموشى سپرده بودند، آنان كه خود را واليان امر مسلمانان بشمار آورده، و در واقع هنوز زنار كفر بر گردنشان آويزان بود.
مگر مىشود دين الهى به كسانى تفويض شود كه در گرداب كفر و بت پرستى غوطه ور بوده و در برابر بتهاى سنگى و چوبى سر فرود آورده، و صحيفه اعمالشان مشحون از هر كار زشت و پليدى باشد.
مگر مى شود دين خدا به كسانى سپرده شود كه نقطه روشنى در زندگيشان وجود ندارد، زنان پشت پرده را از خود داناتر بشمار مى آورند، در جنگها با خفت و خوارى رو به فرار مى گذارند، پيامبرشان را متهم به نسبتهاى ناروا مى سازند، و از شناخت آيات قرآنى بى بهره اند، تو گوئى اصلا آن را نخوانده اند.
او در بستر مرگ قرار داشت و لحظه وداع با شوهر وفادار و كودكان