قره باصره شمس حقيقت آرا دل افسرده ام از زندگى آمد بيزارمى رسد بسكه به گوش دل من ناله زار ناله وا أبتاه مى رسد از سوخته اى كز دل مادر گيتى ببرد صبر وقرار صد چو قمرى كند از ناله أو نوحه گرى مى چكد خون دل وديده ز منقار هزار شررى زهره زهرا زده در خرمن ماه كه نه ثابت به فلك ماند ونه ديگر سيار جورها ديد پس از دور پدر در دوران نه مساعد ز مهاجر نه معين از انصار بت پرستى به در كعبه مقصود واميد آتشى زد، كه بر افروخته تا روز شمار شررآتش وآن صورت مهوش عجب است نور حق كرد تجلى مگر از شعله نار طور سيناى تجلى متزلزل گرديدچون بدان سينه بى كينه فرو شد مسمار نه ز سيلى شده نيلي رخ صديقه وبس شده از سيل سيه، روى جهان تيره وتار بشنو از بازو وپهلو كه چه ديد آن بانومن نگويم چه شد اينك در واينك ديوار
(٣١٦)