در " مكه " با حضرت " ابراهيم " (عليه السلام) درد دلها كردم، به " مدينه " آمدم، مأمور سعودى در كنار قبر پيامبر (صلى الله عليه وآله) و " ابوبكر " و " عمر " بر من نهيبى زد و مرا راند، به خود گفتم: مگر ممكن است پيامبر مثل ساير مردگان مرده باشد؟ پس چرا در نمازهايمان خطاب به او مىگوئيم:
" السلام عليك أيها النبي ورحمة الله وبركاته "؟
به " بقيع " رفتم، پيرمردى شروع به نماز كرد، به سجده رفت، ناگهان سربازى با پوتينش چنان لگدى به او زد كه وارونه شد و از هوش رفت، به اين كار اعتراض كردم، ديدم زائران مىگويند: چرا كنار قبرها نماز مىخواند؟
گفتم: اگر اين عمل حرام است، چرا ميليونها حاجى و زائر كنار قبر پيامبر و " ابوبكر " و " عمر " نماز مىخوانند؟ و آيا با اين خشونت بايد از آن جلوگيرى كنيم يا با نرمى و ملاطفت؟
كينه و خشمم نسبت به آنها خيلى بيشتر شد، به خانه رفتم و داستان را براى ميزبان تعريف كرده، گفتم: من دارم از " وهابيت " بيزار مىشوم و به " شيعيان " تمايل پيدا مىكنم، چهره اش درهم شد وگفت: ديگر چنين سخنى را تكرار نكن.
صبح كه شد ترسيدم او از سازمان امنيت باشد لذا از خانه بيرون رفتم و ديگر بازنگشتم.
در حرم شريف نبوى قاضى " مدينه " مشغول تفسير قرآن