از اين كودك تعجب كردم كه مانند يك استاد با شاگردش سخن مىگويد، خود را در برابرش ناتوان يافتم، هر سؤالى كه كرد در برابرش عاجز شدم، پرسيد: از كه تقليد مىكنى؟
گفتم: " امام مالك ".
گفت: چگونه از مرده تقليد مىكنى؟ اگر سؤالى داشته باشى او پاسخت مىدهد؟!
گفتم: امام شما هم كه چهارده قرن قبل مرده است!
آنها همه با هم گفتند: ما از " آقاى خوئى " تقليد مىكنيم.
اينجا بود كه براى خلاصى از آنان بحث را عوض كرده از جمعيت " نجف "، فاصله اش با " بغداد " و.... پرسيدم ولى در درون احساس شكست نمودم و اقرار داشتم كه آن همه شخصيت و عزت كه در " مصر " بر آن سوار شدم در اينجا در اثر ملاقات با اين كودكان دود شد و از بين رفت.
ديدار با آقاى " خوئى " به همراه دوستم به ملاقات آقاى " خوئى " رفتيم، پس از احوالپرسى با ايشان تفكرات خويش را نسبت به شيعيان ابراز داشتم.
" سيد " گفت: ما شهادت مىدهيم كه جز " الله " خدائى نيست و " محمد " رسول خداست - كه درود خدا بر او و آل پاكش - و شهادت مىدهيم به اينكه " على " بنده اى از بندگان خداست..... آن