وضعيت مسلمانان صحبت كرديم و از تفرق آنان كه منجر به شكست اعراب و پيروزى صهيونيستها شد ناليديم، من اضافه كردم كه جدا با اين تقسيم بنديهائى كه استعمار در ميان ما ايجاد كرد تا به آسانى ما را به ذلت و اسارت وادارد مخالفم، حتى در " قاهره " وقتى در مسجد حنفى ها نماز خواندم و دستهايم را روى هم نگذاشتم - چون مالكى ها به آن قائل نيستند - به من گفتند:
پس به مسجد مالكى ها برو، ناگهان استاد لبخندى زد و به من گفت شيعه است، با شنيدن اين خبر سراسيمه به او گفتم: اگر مىدانستم شيعه اى هرگز با تو صحبت نمىكردم.
گفت: چرا؟
گفتم: چون شما على را مىپرستيد و خدا پرستانتان " جبرئيل " را خيانتكار مىدانند كه به جاى رساندن رسالت الهى به على آن را به محمد رسانده است.
او با آرامش براى من بيان كرد كه اين تهمتى بيش نيست و آنان معتقد به رسالت حضرت محمد (صلى الله عليه وآله) مىباشند، آنگاه از من دعوت كرد كه به " عراق " بروم تا بيشتر با شيعه آشنا شوم.
گفتم: نه پول دارم نه ويزا.
" منعم " هزينه سفر و تهيه ويزاى مرا بر عهده گرفت و من بعد از يك شب تفكر و هيجان به عشق زيارت سرورم " عبد القادر