گذرى كوتاه بر زندگى ام ده ساله بودم كه زير نظر معلم قرآن نيمى از كتاب خدا را حفظ كرده بودم، پدرم در شبهاى ماه مبارك رمضان مرا به مسجد برد و به نماز گزاران معرفى كرد و استادم دو يا سه شب امامت جماعت را بر عهده من گذاشت.
آن روزها و شهرتها كه آوازه اش به كل شهر رسيد هرگز فراموش نمىشود، به اضافه افتخار به نام " تيجانى " كه مادرم به بركت سفر يكى از فرزندان " شيخ احمد تيجانى " از " الجزائر " به " قفصه " (1) و اقامت در ميان خاندان " سماوى " بر من نهاده بود، چرا كه بيشتر اهالى شهر روش صوفىگرى " تيجانى " را براى خود اختيار نموده بودند، بسا پير مردانى كه دست و سرم را مىبوسيدند و مرا از فيض بركات سرور ما " شيخ احمد تيجانى " مىشمردند (2)