(خلاصهء داستان) عايشه مى گويد: در يكى از جنگها كه همراه پيامبر اكرم ((صلى الله عليه وآله و سلم)) بودم، در بازگشت از كاروان عقب ماندم، سپس به همراهى صفوان مردى پرهيزگار به كاروان ملحق شدم، و اين موجب شد تا عبد الله بن ابى سلول ما را به تهمتى بزرگ متهم كرد.
وارد مدينه شديم مردن در پيرامون آن تهمت سخن مى گفتند، اما من غافل بودم.
چون وارد مدينه شديم يك ماه در بستر بيمارى افتادم (1).
پيامبر ((صلى الله عليه وآله و سلم)) در اين يك ماه به من بىاعتناء بود، اين بىاعتنائى مرا رنج مى داد.
تنها گاه مى آمد، سلام مى كرد، و مى گفت: (كيف تيكم) جريانت چگونه است؟ و بر مى گشت اين سخن پيامبر ((صلى الله عليه وآله و سلم)) مرا بيشتر نگران مى كرد. اما نمى دانستم چه نسبت زشتى به من داده اند (2).