شبى در مسير، مادر مسطح گفت: هلاك باد مسطح، گفتم: چه سخن بدى گفتى، آيا مردى را كه در جنگ بدر شركت داشته دشنام مى دهى؟
مادر مسطح گفت: آيا ساده و بىاهميت مى انگارى يا نشنيده اى؟ گفتم: مگر چه گفته اند؟
گفت: تهمت نارواى به تو را، او براى من بازگو كرد، با شنيدن اين خبر مرضم شدت يافت، به خانه بازگشتم، پيامبر ((صلى الله عليه وآله و سلم)) آمد، آن كنايه هميشگى را تكرار كرد (كيف تيكم) چگونه است جريان تو؟
اجازه گرفتم به خانه پدر و مادرم بروم، اجازه داد، رفتم و به مادرم گفتم: مردم چه مى گويند؟ مادرم گفت: نگران مباش، زنى را كه شوهرش او را دوست دارد، هووهايش به او زياد تهمت مى زنند.
شب تا صبح گريه كردم، اشكم خشك نمى شد، لحظه اى خواب نرفتم.