نقل مىكنم.
آقاى صافى نوشته اند كه من حكايت ذيل را از خود جناب آقاى عسكرى كرمانشاهى كه از اخيار تهران است در تير ماه 1357 شنيدم كه مىگفت حدود 17 سال پيش (حدود سال 40 شمسى) روز پنجشنبه بود، به اتفاق چند نفر براى نماز و دعا در مسجد جمكران از تهران به قم حركت كرديم، نرسيده به قم در وسط بيابان ماشين خراب شد.
من براى قضاء حاجت به محلى كه فعلا مسجد امام حسن (عليه السلام) ساخته شده است رفتم. ناگهان سيدى بسيار زيبا و سفيد كه داراى ابروهاى كشيده و دندانهاى سفيد و خالى بر صورت داشت ديدم كه با عبا و نعلين كه عمامه سبز رنگ بر سر داشت و نيزه بلند در دست گرفته بود من كه در محلى براى قضاء حاجت نشستم مرا بنام صدا كرد آقاى عسكرى: آنجا ننشين من آنجا را خط كشيده ام مسجد است.
من اطاعت كردم و بجاى ديگر رفتم و از دل من گذشت كه برگشته از او سه سؤال بكنم:
1 - اين جا بيابان است چه جاى مسجد ساختن است؟
2 - هنوز مسجد نشده چرا در آن قضاء حاجت نكنم؟
3 - اين مسجد براى ملائكه است يا اجنه؟ (اينكه جاى آدميزاد نيست.) چون برگشتم بدون اينكه سئوالاتم را به او بگويم از آنچه در دل من گذشته بود خبر داد فرمود:
اين مسجد در اينجا براى آدميان است اينجا آباد مىشود، اينجا يكى از عزيزان فاطمه زهرا (عليها السلام) شهيد شده است، اينجا كه مىبينى قطرات خون است مؤمنين مىايستند، همينطور كه ايستاده بود برگشت و مرا هم برگرداند و فرمود: اينجا مىشود حسينيه (و اشك از ديدگانش جارى شد منهم بى اختبار گريه كردم) و پشت اينجا مىشود كتابخانه، تو كتابهايش را مىدهى.
گفتم آخر نفرموديد اينجا را چه كسى مىسازد، فرمود: يد الله فوق