ابن زياد دستور داد تا با چوب بر گردنش بكوبند تا به زمين بچسبد، پس از آن پرسيد درباره على ((عليه السلام)) چه مى گوئى؟ گفت: هر چه كنى جز آنچه از من شنيدى نخواهى شنيد.
ابن زياد گفت: يا على ((عليه السلام)) را لعن كن و يا گردنت را مى زنم، او گفت: بزن، و با اين كار من سعادتمند و تو بدبخت خواهى شد.
سپس دستور داد تا او را به غل و زنجير كشيده به زندان افكندند (1) به هر حال، حجر بن عدى و گروهى را به جرم وفادارى و محبت پيامبر ((صلى الله عليه وآله و سلم)) و اهل بيت آن حضرت گرفتند و به نزد معاويه فرستادند. و معاويه دستور داد آنها را به عذرى برده و بكشند.
چون به روستاى عذرى رسيدند، حجر سؤال كرد: اين روستا چيست؟ گفتند: عذرى. گفت: حمد و سپاس، خداى را كه من اول مسلمانى هستم كه با غل و زنجير به روستائى مى آورند كه سگهاى آن در راه خدا عوعو كرده اند.
پس هر يك از آن مردان خدا را به يكى از أهل شام سپردند، تا