قربان يكى موى تو جان وتن وما لم * أي آيينه روى تو بر برده خيالم هريك زحواس من بى حاسه جانا فانى شده در قوه فكريه وبالم يا آنكه بهر حاسه ام گشته مناسب چندى است كه از اين مسألة در تيه ضلالم خواهم دهنى همچو فلك تا بنمايم * بيداد زو صفت چه كه در وصف تو لالم پا در حرم وصف جلالت چه نهادم * از غيب رسد برقى وسوزد پر وبالم اين ناز مرا تا بكى آخر سپرى شد * جان من ومن مرده اين غنج ودلالم هر تير كه از شصت تو آمد دهمش جان زين واقعه نبود بجهان هيج ملالم جان چيست تو صد معدن جانى جانا تا جانان نه بجز أحرف جمعى است مقالم قصد تو زازردن من مردن من بود قصد من از اين ناله همين بود وصالم من مرد نيم ليك مرا با تو سخن انكه از جمله گناهان بكن أي دوست حلالم مأنوس تو با آرزوى خويش شدستى مأيوس من از آرزوى خويش وخيالم
(٣٥٤)